عشق پلنگی است که در رگهایم می دود.پلنگی که می خواهد تا خدا خیز بردارد.
من این پلنگ را قلاده نمی بندم و رامش نمی کنم.حتی اگر قفس تنم را بشکند.
خدا ماه است و این پلنگ می خواهد تا ماه بپرد.حکایت پلنگ و ماه عجب ناممکن است.اما هرچه ناممکن تر است زیباتر است.
پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به اسمان جست می زند.اما هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد.دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به اسمان نرسیده است.
خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه می گیرد نه رسیدنش را .و پلنگان می دانند که خدا پلنگی را دوست تر دارد که دورتر می پرد.
بهشتیان در صف ایستاده بودند و نوبت خود را انتظار می کشیدند.دروازه بهشت باز شد و فرشته ها پیش از هرکس جوانمرد را فراخواندند تا وارد بهشت شود.
بهشتیان اعتراض کردندو چرایش را پرسیدند و گفتند:مگر جوانمرد چه کرده است که پیش از دیگران به بهشت می رود؟!
فرشته ها گفتند:شما نمی دانید که او چه کرده است.خداوند به همه فکرت داد اما او از فکرت به هیبت رسید و از هیبت به محبت و از محبت به حکمت و زیبا تر ان بود که او حکمتش را به شفقت بدل کرد.
شما نبودید و نمی دانید که او با شفقتش چه می کرد. او بود که شب و روز برای مردم دعا می کرد و میخواست به جای همه مردم بمیرد تا هیچ کس طعم مرگ را نچشد!
او بود که می خواست حساب همه مردم را از او بکشند تا در قیامت حسابی برای کسی نماند !
او بود که از خدا خواهش می کرد به جای همه مجازات شود تا دوزخ از گناهکاران خالی بماند.
حالا بهشت و نوبت اولین کمترین چیزی است که باید به او داد.
جوانمرد اما بهشت و نوبت اولین را قبول نکرد. او از میان همه پاداش ها تنها خوشنودی خدا را برداشت و بهشت و نوبتش را هم به دیگران بخشید!
فرشته کنار بسترش امد و قرصی نان برایش اورد و گفت:چیزی بخور پهلوان رنجور!سال هاست که چیزی نخورده ای گرسنگی از پا درت می اورد.ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.تو اما ادمی و ادم ها بسته نان و ابند.
پهلوان رنجور لبخند زد تلخ و گفت:تو فرشته ای و نور می خوری ما هم ادمیم و گاهی به جای نان و اب غیرت می خوریم.
تو اما نمی دانی غیرت چیست زیرا ان روز که خدای غیور غیرت را تقسیم می کرد تو نبودی و ما همه غیرت اسمان را با خود به زمین اوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم این که می گویی چیست؟اما هرچه که باشد ضروری نیست.چون گفته اند که ادم ها بی اب و بی نان می میرند.اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین غیرت لازم است!
پهلوان گفت:نگفته اند تا ادم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا ادم ها روزی بپرسند چرا اب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا ادم ها بفهمند اب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم اما غیرت از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت.چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت: بیا این نان را با خودت ببر.هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد.ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت.فرشته نان را با خود به اسمان برد و ان را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت:این نان را ببویید.این نان متبرک است.این نان به بوی غیرت اغشته است!
از جنگ بر می گردی هیچ کس اما به استقبالت نمی اید.هیچ کس نمی داند که به جنگ رفته بودی.با شکوه ترین جنگ ها اما همین است.جنگی غریبانه.جنگی تنها.جنگی بی سپاه و بی سلاح.
از جنگ بر می گردی خدا می داند که به جنگ رفته بودی.خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد.نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.خط های ساده ای که بر پیشانی ات می کشد.
از جنگ بر می گردی و هر بار بر خطوط پیشانی ات اضافه می شود.و روزی می رسد که پیشانی ات پر از دستخط خدا می شود.
اینه ها می گویند ان کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد. اینه ها اما دروغ می گویند.دستخط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند زیبایش می کند.
جوانی بهایی است که در ازای دستخط خدا می دهیم.دستخط خدا اما بیش از اینها می ارزد .کیست که جوانی اش را به دستخط خدا نفروشد!
وطنش را دوست می داشت.اب و خاکش را هم.اما افسوس که در ان خاک گیاه دانایی نمی رویید و افسوس که ان اب عطش دانستن را برطرف نمی کرد.
گفت:باید رفت و باید گشت.
و چنین کرد.رفت تا از زیر سنگ و از پشت کوه چیزی بیابد.اکسیری شاید.اکسیری تا بر این خاک بپاشد و بر ان اب بریزد.
اما چه تلخ بود وقتی که از سفر برگشت وقتی که دانست وطنی ندارد.چه دردناک بود ان زمان که فهمید وطن ادمی خاکی نیست که در ان به دنیا امده است و زمینی نیست که خانه اش را بر ان بنا کرده است.وطن ادمی انجاست که عشق و کلمه و ایمان را حرمت می گذارند.اما او وطنی نداشت و بی وطنی مجازاتش بود.بی وطنی مجازات هرکسی است که در جست و جوی دانایی است.و او مستوجب بی وطنی بود زیرا وطنش را اباد میخواست و مردمانش را دانا.جرم او این بود.
او برگشته بودو اکسیری داشت که از کویر سبزه زار می ساخت و از مانداب چشمه سار.
اما هیچ کس چنین اکسیری نمی خواست.
بی وطنی سخت است.بی هم وطنی اما سخت تر.
و قرن هاست که او بی وطنی اش را به دوش می کشد و
بی هم وطنی اش را می گرید.
قرن هاست که او در به در هفت اسمان و هفت دریا و هفت اقلیم است.
و قرن هاست که خدای اسمان و دریا و اقلیم دعایش را مستجاب نمی کند.
جهنم تاریک بود.جهنم سیاه بود.جهنم نور نداشت.
شیطان هر صبح از جهنم بیرون می امدو مشت مشت تاریکی با خودش می اورد.
تاریکی را روی ادم ها می پاشیدوخوشحال بود.اما بیش از هر چیز خورشید ازارش می داد.
خورشید تاریکی را می شست و می بردو شیطان برای اوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و بر می گشت.و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از ادم.
شیطان با خودش می گفت:کاش تاریکی ان قدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در ان پیچید یا کاش...
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد.کاش مردم نابینا می شدند.نابینایی ابتدای گم شدن است.و گم شدن ابتدای جهنم .
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شود از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد.
جهل را با خود به جهان اورد.جهل جوهر جهنم بود.
حالا هر صبح شیطان از جهنم می اید و به جای تاریکی جهل روی سر مردم می ریزد.و جهل تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی اید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص
نمی دهیم.
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از ادم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی وبرهنگی و گم شدگی.
خدایا گرسنه ایم دانایی را غذایمان کن.
خدایا برهنه ایم دانایی را لباسمان کن.
خدایا گم شده ایم دانایی را چراغمان کن.
زیر گنبد کبود جز من و خدا
کسی نبود
روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا
مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست
یک استکان نور
یک قاشق چایخوری عشق
قد کف دست اسمان را
با چند پر بال کبوتر
هم میزنم در کاسه قلبم
امشب برای او خورشت صبح خواهم پخت
من این غذا را می گذارم
روی اجاق داغ خورشید
اما کسی هرگز نخواهد دید
قل می زند قلبم
یعنی خورشت صبح اماده است
می چینم ان را توی سفره
این سفره ساده است
در انتظارش می نشینم
بعد از هزاران سال شاید
مهمان من امشب بیاید
دوست واژه است
واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است
دوست نامه است
نامه ای که از خدا رسیده است
نامه خدا همیشه خواندنی است
توی دفتر فرشته ها
واژه قشنگ دوست ماندنی است
راستی دلت چقدر ارزوی واژه های تازه داشت
دوست گلت رسید
واژه را کنار واژه کاشت
واژه ها کتاب شد
دوستت همان دعای توست
اخرش دعای تو مستجاب شد
با توام
با تو خدا
یک کمی معجزه کن
چندتا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
کوچه های دل من
باز خلوت شده است
پیش از انکه برسم
دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر امده ای
دوست قسمت شده است
با توام
با تو خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر می ارزد؟!
من که هرجا رفتم گفتم:
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی
هیچ کس دل نخرید
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس هم ندوید
با توام
با تو خدا
پس بیا این دل من مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را دنبال خودت