آزاد و رها

وطنش را دوست می داشت.اب و خاکش را هم.اما افسوس که در ان خاک گیاه دانایی نمی رویید و افسوس که ان اب عطش دانستن را برطرف نمی کرد.

گفت:باید رفت و باید گشت.

و چنین کرد.رفت تا از زیر سنگ و از پشت کوه چیزی بیابد.اکسیری شاید.اکسیری تا بر این خاک بپاشد و بر ان اب بریزد.

اما چه تلخ بود وقتی که از سفر برگشت وقتی که دانست وطنی ندارد.چه دردناک بود ان زمان که فهمید وطن ادمی خاکی نیست که در ان به دنیا امده است و زمینی نیست که خانه اش را بر ان بنا کرده است.وطن ادمی انجاست که عشق و کلمه و ایمان را حرمت می گذارند.اما او وطنی نداشت و بی وطنی مجازاتش بود.بی وطنی مجازات هرکسی است که در جست و جوی دانایی است.و او مستوجب بی وطنی بود زیرا وطنش را اباد میخواست و مردمانش را دانا.جرم او این بود.

او برگشته بودو اکسیری داشت که از کویر سبزه زار می ساخت و از مانداب چشمه سار.

اما هیچ کس چنین اکسیری نمی خواست.

بی وطنی سخت است.بی هم وطنی اما سخت تر.

 

و قرن هاست که او بی وطنی اش را به دوش می کشد و

بی هم وطنی اش را می گرید.

قرن هاست که او در به در هفت اسمان و هفت دریا و هفت اقلیم است.

و قرن هاست که خدای اسمان و دریا و اقلیم دعایش را مستجاب نمی کند.




رها ::: یکشنبه 84/8/29::: ساعت 12:1 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 16


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :25113
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<