آزاد و رها

زیر گنبد کبود جز من و خدا

کسی نبود

روزگار رو به راه بود

هیچ چیز

نه سفید و نه سیاه بود

با وجود این

مثل اینکه چیزی اشتباه بود

 

زیر گنبد کبود

بازی خدا

نیمه کاره مانده بود

واژه ای نبود و هیچ کس

شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش

انتخاب کرد

توی گوش من یواش گفت:

تو دعای کوچک منی

بعد هم مرا

مستجاب کرد

 

پرده ها کنار رفت

خود به خود

با شروع بازی خدا

عشق افتتاح شد

 

سال هاست

اسم بازی من و خدا

زندگی ست

هیچ چیز

مثل بازی قشنگ ما

عجیب نیست

بازی ای که ساده است و سخت

مثل بازی بهار با درخت

 

با خدا طرف شدن

کار مشکلی است

زندگی

بازی خدا و یک عروسک گلی ست




رها ::: پنج شنبه 84/8/12::: ساعت 9:41 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 26


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :25123
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<