آهنگ دریا
هر بار که می آیی
چهره ای دیگر داری
از کف ساخته شده ای
یا از حباب
کاکلی از اشک شوری
پوستت زیر نور ماه می درخشد
نیمه ماهی نیمه گراز
نیمه کودکی زیبا نیمه نهنگ
آیا من مال توام
یا تو مال منی
شاید فقط قرار است
بیایی و در ذهن من بازی کنی
تو را نیمه شب ها
بیشتر دوست دارم
هرچند که نمی دانم
روزها چه فرقی می کنی
خواهش می کنم
آنگاه که قرار است
نقش انسان را بازی کنی
لبخند بزن
تو می آیی
هر فصل
اما بهارها متفاوتی
تو دیو فصلی هستی
تو ستاره دریایی
تو موجودی هستی
که با موج می آیی
خودی می نمایی
و فرو می روی
اما صبر کن صبر کن
تا خون به جسم غریب تو نیز
چون من راه یابد
نامی بیابی
و در این دنیای دیوانه
گوشه ای از خود داشته باش
صبر کن صبر کن
تا تنهایی ات را صبورانه
به انتظار امدن موجی بلند
در کنار دریا بگذرانی
همچون من
شاید آن روز من و تو
با هم تنها باشیم
قلمم تحمل قفس ندارد پیشی!
پیشی!این روزها می شکنم در خودم مدام. من شکستنی نبودم.
تو نمی دانی این روزها چه بلایی سرم آمده است؟!
یعنی دچار کدام درد بی درمان شده ام آخر؟!
پیشی! روزهاست که خواب نمی بینم، اما هیچ یادم نمی رود.
روزی را که آمدی توی خوابم،
صورت خندانت جلوی چشمهایم است هنوز.
پیشی!این روزها در رخوتی عجیب دست و پا می زنم.
پیوندی نیست دیگر میان خنده هایم و روزهایم.
اصلا می دانی،انگار این روزها دارم توی خواب دست و پا می زنم،
توی خواب راه می روم.
می بینی پیشی؟!
خب،انگار دیگر دقیقه هایم رنگی نیستند.
یادم بده شکستنی نباشم این روزها.
شکست را دوره نکنم دیگر.
پیشی!شعرهایم را بخوان نرم نرم؛
بخوان،من می خواهم روزها و روزها بنویسم.
نمی خواهم روزگار از نوشتن دورم کند؛
قلمم تحمل قفس را ندارد.
تو بگو،آخر چطور می شود روزگار را دور زد و باز عاشق بود؟!
می خواهم بنویسم این روزها ،تو یادم بده شکستنی نباشم پیشی!
از خدا یک کمی وقت خواست
وای، ای داد بیداد
دیدی آخر خدا مهلتش داد!
آمد و توی قلبت قدم زد
هر کجا پا گذاشت
تکه ای از جهنم رقم زد
او قسم خورد و گفت:
آبروی تو را می برد
توی بازار دنیا
مفت، قلب تو را می خرد
آمد و دور روح تو پیچید
بعد با قیچی تیز نا مر ئی اش
بالهای تو را چید
آمد و با خودش
کیسه ای سنگ داشت
توی یک چشم بر هم زدن
جای قلبت
قلوه سنگی گذاشت
قلوه سنگی به اسم غرور
بعد از آن ریخت پرهای نور
و شدی از زمین دورودور
برد شیطان دلت را کجا،کو؟
قلب تو آن کلید خدا،کو؟
ای عزیز خداوند
پیش از آنکه درِ آسمان را ببندند
پیش از آنکه بمانی
تا ابد در زمینی به این دور و دیری
کاش برخیزی و با دلیری
قلب خود را از او پس بگیری
سنگ عشق
زمین عاشق شد و اتشفشان کرد و هزار هزار سنگ اتشین به هوا رفت.
خدا یکی از ان هزار هزار سنگ اتشین را به من داد تا در سینه ام بگذارم و قلبم باشد.
حالا هروقت که روحم یخ می کند سنگ اتشینم سرد می شود و تنها سنگش باقی می ماند و
هروقت که عاشقم سنگ اتشینم گر می گیرد و تنها اتش اش می ماند.
مرا ببخش که روزی سنگم و روزی اتش.
مرا ببخش که در سینه ام سنگی اتشین است.
سیل عشق
عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد و یک روز رسید که قلبش ترک برداشت
و عشق از شکاف دلش بیرون ریخت.
سیلی از عشق راه افتاد و جهان را عشق برد.فردای ان روز خدا دوباره جهانی تازه خلق کرد.
مردم اما نمی دانند جهان چرا این همه تازه است.
زیرا نمی دانند که هر روز کسی عاشق می شود و هر روز جهان را عشق می برد و خدا هر روز
جهانی تازه خلق می کند !
رنگ عشق
در و د یوار دنیا رنگی است . رنگ عشق.خدا جهان را رنگ کرده است .رنگ عشق و این رنگ
همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.
از هر طرف که بگذری لباست به گوشه ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.
اما کاش چندان هم محتاط نبا شی شادباش و بی پروا بگذر که خدا کسی را دوست تر دارد که
لباسش رنگی تر است !
وقتی راه رفتن اموختی دویدن بیاموز و دویدن که اموختی پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شودو سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز چون هر چیز را بخواهی دور است و هرقدر که زود باشی دیر .
وپرواز را باد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی برای انکه به اندازه فاصله زمین تا اسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ اموختم.دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند زیرا ان قدر در حرکت بودند که رقتن را نمی شناختند!پلنگان دویدن را یادم ندادند زیرا ان قدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند زیرا چنان در پرواز خود غرق بودندکه ان را به فراموشی سپرده بودنداما سنگی که درد سکون را کشیده بود رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود از پرواز بسیار می دانست.
انها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
وقتی راه رفتن اموختی دویدن بیاموز.و دویدن که اموختی پرواز را.راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی.وپرواز را یاد بگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
گفت:خدایا!نماز می خوانم و روزه می گیرم.ذکر می گویم و دعا می کنم.راز می گویم و نیاز می کنم.اما این نیست انچه تو می خواهی.دلم راضی نمی شود.می دانم که چیزی بیش از اینها باید کرد.
خدا گفت:اری چیزی بیش از اینها باید کرد و انگاه اسمان را بر شانه های او گذاشت و گفت:این است انچه می خواهم.این که اسمان را بر دوش بگیری.
جوانمرد گفت:سنگین است.سنگین است.سنگین است.
شانه هایم دارد می شکند.نزدیک است که اسمانت بر زمین بیفتد!خدا گفت:یاری بخواه جهان هرگز از جوانمردان خالی نخواهد بود.
پس جوانمرد فریاد بر اورد که ای جوانمردان یاری یاری یاری ام کنید.عرش خدا بر پشت ما ایستاده است.نیرو کنید ومرد اسا باشید که این بار گران است.
و چنین شد که هرروز کسی از گوشه ای و هر روز کسی از کناری به در امد.کسی که تکه ای از اسمان خدا را بر پشت گرفت.
هزار سال گذشته است و هزاران سال دیگر نیز خواهد گذشت.اما اسمان خدا هرگز بر زمین نخواهد افتاد.زیرا جهان هرگز از جوانمردان خالی نخواهد ماند.
عشق پلنگی است که در رگهایم می دود.پلنگی که می خواهد تا خدا خیز بردارد.
من این پلنگ را قلاده نمی بندم و رامش نمی کنم.حتی اگر قفس تنم را بشکند.
خدا ماه است و این پلنگ می خواهد تا ماه بپرد.حکایت پلنگ و ماه عجب ناممکن است.اما هرچه ناممکن تر است زیباتر است.
پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به اسمان جست می زند.اما هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد.دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به اسمان نرسیده است.
خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه می گیرد نه رسیدنش را .و پلنگان می دانند که خدا پلنگی را دوست تر دارد که دورتر می پرد.