سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آزاد و رها

دل آدم ها تنگ می شود

 

دل آدم ها که از سنگ نیست ، از سیمان نیست ، دل آدم ها از شیشه است و بلور راحت می شکند-

 

مثل بلور – دل آدم ها که محکم نیست ، قرص نیست ...به مویی بند است . دل آدم ها می گیرد ،

 

ترک بر می دارد ، خالی می شود و می شکند .
                                  

 

 

دل آدم ها تنگ می شود و تو خوب می دانی ، دل آدم ها می ترسد و تو خوب می فهمی ، دل آدم ها

 

هزار تیکه می شود و تو می بینی . دل هزار انسان هر روز هزار تیکه می شود – روزی هزار در

 

هزار – تو اما حوصله می کنی ، هزار تیکه های دل هر هزار انسان را هر روز جمع می کنی ، بند

 

می زنی و دوباره می سازی . آدم ها دل های یکدیگر را می گیرند و آنها را می شکنند . تو دلی

 

نمی شکنی اما ... می سازی دوباره ، آدم ها نمی دانند دلی که به تو داده می شود محکم می شود-

 

دلی که شیشه ای است ، ولی نمی شکند .

 

هزاران سال است که ادم ها دل یکدیگر را می شکنند .

 

هزاران سال است که زمین پر می شود از تکه های بلورین .

 

و هزاران سال است که تو می بینی ، می دانی ، می فهمی و ... می سازی!

 

 

 

 

پیوست اختصاصی :

هنوز پیش مر گتم من

بمیرم تا نمیری

خوشم با خاطراتم اینو از من نگیری

 

 




رها ::: سه شنبه 86/5/23::: ساعت 3:29 عصر


ای خدای بزرگ
هر روز به یادمان بیاور
که از میان همهء نعمت هایی که به ما ارزانی داشته ای
بالاترین آن محبت است ...

خدایا
دل هامان را بگشا
نه فقط به روی نزدیکان مان
بلکه به روی همه انسان ها ...

ای خدای مهربان
یاری مان کن تا دیر قضاوت کنیم و زود ببخشیم
یاری مان کن تا شکیبایی ، همدلی و مهربانی کنیم ...




رها ::: پنج شنبه 86/4/14::: ساعت 9:31 عصر

      تو را دوست دارم چون نان و نمک

 

گفت به پیشم بیا

گفت برایم بمان

گفت به رویم بخند

گفت برایم بمیر

 

                                            آمدم

                                            ماندم

                                            خندیدم

                                            مُردم

 

ناظم حکمت.

(قسمتی از متن بسیار زیبای فیلم شب های روشن)

پیوست:اندیشیدن به تو زیباست.

تو این را می خواستی.و امروز حتی اگر بخواهی نمی توانی ذره ای از این نان و نمک را از من کم کنی.

....

 




رها ::: سه شنبه 86/3/15::: ساعت 12:33 عصر

 

          

                                دو بال کوچک نارنجی                                    

هیچ کس وسوسه اش نکرد ، هیچ کس فریبش نداد، او خودش سیب را از شاخه

 

چید و گاز زد و نیم خورده دور انداخت .                                                     

 

او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید، ایستاد.   

 

انگار می خواست چیزی بگوید .چیزی اما نگفت.  خدا دستش را گرفت و مشتی

 

اختیار به او داد و گفت : برو ؛زیرا که اشتباه کردی . اما اینجا خانه توست هر وقت

 

که بر گردی ؛ و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی هست .                 

 

او رفت و شیطان مبهوت نگاهش می کرد . شیطان کوچکتر از آن بود که او را به  

 

کاری وادار کند . شیطان موجود بیچاره ای بود که در کیسه اش جز مشتی گناه 

 

چیزی نداشت .                                                                                   

                                                                                 

او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند ، او رفت تا کودکانه اشتباه کند .

 

او به زمین آمد و اشتباه کرد ،بارها و بارها . اشتباه کرد مثل فرشته بازیگوشی

 

که گاهی دری را بی اجازه باز می کند ، یا دستش به چیزی می خورد وآن را 

 

می اندازد . فرشته ای سر به هوا که گاهی سر می خورد ،می افتد و دست و

 

بالش می شکند .                                                                            

 

اشتباهای کوچک او مثل لباسی نا مناسب بود که گاهی کسی به تن می کند.

 

اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود.

 

ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم . سنگهای ما روحش

 

را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم .                                                            

 

اما یک روز او بی آنکه چیزی بگوید ، لباسهای نا مناسبش را از تن در آورد و       

 

اشتباه های کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او دو بال کوچک نارنجی هم  

 

دارد ؛ دو بال کوچک که سال ها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرنده ای که به 

 

آشیانه اش بر می گردد.                                                                        

 

او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند ، صدایش را

 

می شنوم ؛ زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خدا آواز می خواند.                                           

 

 

                                                            

 

 

 

 

 

 

 

 

 




رها ::: پنج شنبه 86/1/30::: ساعت 7:2 عصر

 

تقدیم به عشق و عاشق

 

پشت سر هم معشوق خدا ایستاده است             

 

پشت سر هر معشوقی ، خدا ایستاده است . پشت سر هر آنچه که

 

دوستش می داری.

 

و تو برای این که معشو قت را از دست ندهی ، بهتر است بالاتر را

 

نگاه نکنی ، زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آن قدر بزرگ

 

است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.

 

پشت سر هم معشوق خدا ایستاده است اگر عشقت ساده است و

 

کوچک و معمولی ، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح ، خدا چندان

 

کاری به کارت ندارد.اجازه می دهد که عاشقی کنی،تماشایت میکند

 

و می گذارد که شادمان باشی.

 

اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر بشوی ، خدا با تو سخت گیرتر

 

می شود و زیباتر ، بیشتر باید از خدا بترسی.

 

زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و پاک و زیبا نمی گذرد ، مگر آنکه

 

آن را به نام خودش تمام کند.

 

پشت سر هم معشوقی خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق

 

بر می داری ،خدا هم گامی در خیرت بر می دارد .تو عاشق ترمیشوی

 

و خدا غیور تر.

 

و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل

 

چه ممکن و عشق چه آسان ، خدا وارد کار می شود و خیالت را در هم

 

می ریزد و معشوقت را در هم می کوبد .معشوقت ، هر کس که باشد

 

و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد که میان تو و

 

او چیزی فاصله بیندازد.

 

معشوقت می شکند و تو نا امید می شوی و نمی دانی که نا امیدی

 

زیباترین نتیجه عشق است.نا امیدی از اینجاو آنجا ،نا امیدی از این کس و

 

آن کس . نا امیدی از این چیز و آن چیز .

 

تو نا امید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست .

 

وبر آنی که شکست خورده ای وخیال می کنی که آن همه شور و آن همه

 

ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.

 

اما خوب که نگاه می کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت،حتی قطره ای

 

هم هدر نرفته است . خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته

 

و به حساب خود گذاشته است . خدا به تو می گوید :

 

" مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است ؟ تو برای

 

من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و

 

برای من بود که این همه عشق ورزیده ای.پس به پاس این ،قلبت را و روحت

 

را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم .

 

و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا تو به تو ارزانی اش کند. "

 

 

فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و

 

نا امید تر. تا بی نیاز تر شوی و به او نزدیک تر .

 

راستی اما چه زیباست و چه با شکوه و چه شور انگیز ، که پشت سر هم

 

معشوقی خدا ایستاده است !

 

 




رها ::: یکشنبه 85/11/8::: ساعت 9:5 عصر

      تو می دانی امروز چند بار

 

       اشتباه کرده ام

 

 

می دانم  هیچ صندو قچه ای نیست که بتوانم

 

رازهایم را توی آن بگذارم و درش را قفل کنم ؛

 

چون تو همه قفل ها را باز می کنی .

 

می دانم هیچ جایی نیست که بتوانم دفتر خاطراتم

 

را آنجا پنهان کنم ؛ چون تو تک تک کلمه های دفتر

 

خاطراتم را می دانی . حتی اگر تمام پنجره ها را

 

ببندم ، حتی اگر تمام پرده هارا بکشم ، تو مرا باز

 

هم می بینی و می دانی که نشسته ام یا خوابیده

 

و می دانی کدام فکر روی کدام سلول ذهن من راه

 

می رود .تو هر شب خواب های مرا تماشا می کنی،

 

آرزوهایم رامی شمری وخیال هایم رااندازه میگیری.

 

تو می دانی امروز چند بار اشتباه کرده ام و چند بار

 

شیطان از نزدیکی های قلبم گذشته است .

 

تو می دانی فردا چه شکلی است و می دانی فردا

 

چند نفر پا به این دنیا خواهند گذاشت .

 

تو می دانی من چند شنبه خواهم مرد و می دانی

 

آن روز هوا ابری است یا آفتابی .

 

تو سرنوشت تمام برگ ها را می دانی و مسیرحرکت

 

تمام بادها را . و خبر داری که هر کدام از قاصدک ها

 

چه خبری را با خود به کجا خواهند برد .

 

تو می دانی کدام دانه برنج را کدام مورچه کی از

 

زمین بر خواهد داشت . و می دانی تک تک دانه های

 

انار در کدام لحظه پاییز خواهند رسید .

 

تو می دانی هر کدام از قطره های باران بالاخره پای

 

کدام ریشه خواهد رفت و می دانی کدام سیب سرخ

 

را من خواهم خورد و کدام دانه گندم سهم سفره

 

هفت سین ماست .

 

تو حساب اشک های مرا داری و می دانی تا حالا

 

چند تا ستاره از چشمم چکیده است . تو می دانی

 

در نوک هر پرنده چند تا آواز است و در قلب من

 

چند تا آرزو .

 

     تو می دانی ، تو بسیار می دانی ...

 

 

خدایا می خواستم برایت نامه ای بنویسم . اما

 

یادم آمد که تو نامه ام را پیش از آنکه نوشته

 

باشم ، خوانده ای ... پس منتظر می مانم تا

 

جوابم را فرشته ای برایم بیاورد .

 




رها ::: جمعه 85/6/31::: ساعت 9:54 صبح

این متن در سال گذشته ، در یکی از شبهای ارام بهاری ، در تنهایی عظیمم  زمانیکه از تمام عزیزانم در غربت دلم بوی نمناک دوریشان  را سپری می کردم، نوشتم.

 

لعنت به تمام هندوانه هایی که دوست داشتی .....

 

لعنت به تو که فقط می خندی ! خنده همیشه توی چشمهایت بود ، توی ذهن ساده

 

و کوچک من . خودت می گفتی :" حرفهایم جدی نیست ، تو هم جدی اش نگیر!"

 

و ذهن کودکانه من واژه هایت را می گذاشت به حساب سادگی ات . نمی دانستم

 

تو همیشه زیاد حرف می زنی و حرف زیادی می زنی !

 

کودکانه هایم را می نوشتم توی دفتری و اسمش را می گذاشتم "شعر"

 

لعنت به تمام شعرهایم ... حالا می خندم به تمام شعر های دنیا .

 

عصرهای کشدار و دلگیر تابستان ، هندوانه را قاچ می زدم و یاد تو می افتادم؛

 

که لابد چقدر هندوانه دوست داری ! و بعد ، با دیدن سفیدی هندوانه زانوی غم

 

بغل می گرفتم...چقدر کودکی شیرین است ! شیرینی کودکی ام را مزه مزه می کردم

 

و می گذاشتم به حساب هندوانه ؛ کاشکی اینقدر هندوانه دوست نداشتی !

 

از تمام هندوانه های دنیا بدم می آید حالا . باورت می شود ؟!

 

هندوانه بهانه بود برای دلتنگیهایم ، وگرنه من که هندوانه خوردنت را ندیده بودم.

 

بهانه بود تا غروب های کشدار تابستان را بگذرانم .

 

حالا قرار است غروب های تابستان را بنشینم جلوی کولر و به خودم فکر کنم ،

 

برای خودم شعر بخوانم و برای خودم دلتنگ شوم ؛ توی لعنتی این روزها محو

 

شده ای از کودکی هایم . کودکی هایم که اسمش را عاشقی گذاشته بودم .

 

می نشینم جلوی کولر و نسکافه ام را می خورم ، اصلا هوا می خورم...

 

اما یاد آن غروب ها و آن هندوانه ها نمی افتم . باور کن .

 




رها ::: چهارشنبه 85/6/15::: ساعت 1:24 عصر

فینیش ، فاین ، ختم ، پایان ، یعنی تموم شد

 

همیشه از خداحافظی بدم میاد ،مخصوصا توی فرودگاه

 

پایین پله برقی ، همیشه از خداحافظی یک چیزی یاد

 

میگیرم ، مخصوصا وقتی رفتنی موقع رفتن حتی بر نگرده

 

از روی شونه اش چشم بندازه توی چشمام.                

 

همیشه موقع خداحافظی کم می یارم و خودم رو گم

 

می کنم ، عین آدم دزد و دله ای که درست یه لحظه

 

پیش از اون که داره راهش رو می کشه بره ، یه چیزی

 

کش میره !                                                                 

 

همیشه توی اون لحظه حرف زدن یادم رفته ، عینهو بچه ای

 

که یک کم تک زبونی هم حرف می زنه و حالا مجبورش

 

کردن واسه یک ایل آدمیزاد انشای تابستون رو چگونه

 

گذراندید بخونه . همیشه درست همون ثانیه که رفتنی

 

دستشو دراز می کنه که برامون دست تکون بده ، همین

 

جوری سراپا ، با چشم های بهت زده خیس عینهو عقب

 

مونده ها خیره می شم به شونه طرف که چطور می چرخه

 

واسه دست تکون دادن و انگار از توی دستش یه عالمه

 

پروانه پر می کشن تو هوا ، بعد که یه نفر همیشه عصبانی

 

همیشه رو ترش هلم میده که برم دستامو عین باد بزن

 

برقی وسط زمستون یخ ، تکون بدم که یعنی خداحافظ ،

 

تازه یادم می افته که چشم های خیره و چپم رو که روی

 

شونه و دست های یارو میخکوبه ، به ضرب و زور بکنم و

 

نگاهمو عین ماهی گرسنه آب نخورده ، ول می کنم وسط

 

چشماش .                                                                   

 

همیشه اون لحظه حال تهوع دارم ، درست عین کسی که

 

می خواد یه عمر دوستی رو از طریق لبخند زدن به دنیا

 

بیاره گرفتی که همیشه اون لحظه گوشام درد می کنه

 

مثل کسی که نفس کشیدنش اشتباهی داره از سوراخ

 

گوشش اتفاق می افته ، همیشه اون لحظه فلج اطفال

 

می گیرم ، معلول ذهنی ام ، خلم ، عتیقه ام ! همیشه

 

اون لحظه مثل زن های کارتون ژاپنی که با لباس پف پفی

 

دنبال کالسکه می دون ، سکندری می خورم و چپه

 

می شوم رو بغل دستی ام . همیشه اون موقع مثل حالا

 

هستم. همینه که حالا عینهو دیوار یله شدم روی کاغذ و

 

دارم سعی می کنم با این چشمای چپم خطوط درهم

 

و بر هم کاغذ رو تشخیص بدم ، همینه که دستای کج و

 

کوله ام مثل کسی که دو شب روی دست راستش خوابیده

 

یکی در میون کج و فلج شدن . همینه که خطم سکندری

 

رفته پیشی من.                                                             

 

همینه که چرت و پرت می نویسم پیشی ناز من.          

 

همینه که نمی تونم درست حرف بزنم بی همتا ترین

 

پیشی زندگی ام. همینه که نمی تونم جلوی سیل گرومپ

 

گرومپ قطره اشکامو که کاغذ کاهی زشت فکسنی مون

 

رو عین دستمال کاغذی تپه تپه کرده ، بگیرم.                

 

 

این نوشته ها مال تو هست پیشی جونم، اینارو وقتی تو

 

سالن انتظار برای سوار شدن به هواپیما بودم نوشتم.

 

و با هر لحظه دوری معنای عشقت را درک می کردم

 

و با رسیدن به اونجا بو د که معنای کامل عشقت را عاشقانه حس کردم.

 

 

متشکرم خدا جونم.                        




رها ::: سه شنبه 85/5/24::: ساعت 6:56 عصر

قسمتی از سر مقاله روزنامه شرق

امیر عربی

    خیانت ما

 

ما خیانت کرده ایم .ما خیانت کرده ایم به همه آن بچه هایی که فروردین 84 به

استادیوم آزادی رفته بودند و با آرزوی حضور ایران در جام جهانی تیم ملی را تا

پای جان تشویق کرده بودند و همان جا مرده بودند تا ایران را دز جام جهانی ببینند.

 

ما خیانت کرده ایم به آنها و البته همه ایرانیان . ما می دانستیم در این فوتبال چه

خبر است و به بهانه حمایت از تیم ملی ننوشتیم.

می دانستیم از مربی ای که در مقابل ضعیف ترین تیم های آسیا یک گل می زند و

چهل پنجاه دقیقه دفاع می کند، چیزی در نمی آید،اما ننوشتیم .نوشتیم اما کم

نوشتیم .

این آخری ها همه مان بی خیال شده بودیم و عقلمان را به احساسمان فروخته

بودیم .راستش اعتقاداتمان را در رویاهامان غرق کرده بودیم.

می دانستیم که فلان بازیکن در تمرینات به بهمان بازیکن پاس نمی دهد و

می دانستیم که هر دوی اینها باید در جام جهانی باید کنار هم بازی کنند و

نمی پرسیدیم آخر بین دو بازیکنی که در تمرینات به هم پاس نمی دهند ،

چگونه هماهنگی به وجود می آید .ببخشید.از همه شما عذر می خواهیم.

می دانیم که پس از شکست مرثیه سرایی کردن هنر نیست .به خدا می دانیم

که وقتی درخت می افتد ،تبر زن هم زیاد می شود .حالا چه اشکالی دارد که ما

هم یکی از آن تبر زنان باشیم؟

 

آخر چرا نباید از این همه آدم که عاشقانه زل زده بودند به صفحه تلویزیون و دل توی دلشان نبود،بپرسیم: با چه استدلالی منتظر پیروزی ایران بودید؟

می خواهیم از تو بپرسیم : مگر مربی تیمت را نمی شناختی عزیزم؟

مگر نمی دانستی با یک آدم ترسو طرفی که حتی از سایه اش هم می ترسد و

نامش حتی از نام بازیکنان گمنام ایران هم کوچکتر است ؟

مگر به این نرسیده بودی که او حتی در بازی با تیم های باشگاهی هم علی دایی را

نیمکت نشین نمی کند؟مگر بازیهای تیم ملی را ندیده بودی و نفهمیده بودی او

طرفدار فوتبال چرک و کثیف است و فوتبال پرشور و اشتیاق ایرانی را دوست ندارد؟

 

واقعا چه انتظاری داشتی؟قرار بود با این مربی و با این همه بازیکن که غرور از سر

تا پایشان می بارد چه اتفاقی بیفتد؟

ما به تو هم خیانت کرده ایم برادر.چند روزی بود که می دیدیم فلان ستاره که زیادی احساس جادوگری به او دست داده در تمرینات برای این و آن شاخ و شانه می کشد،

سینه اش را می دهد جلو و می گوید:من بازیکن فلان باشگاهم.

اما ببخشید،نمی خواستیم جو اردوی تیم ملی را به هم بزنیم و ننوشتیم .

ما به رسالت خودمان خوب عمل نکردیم.

شما بگویید برای چه باید میبردیم؟

مربی مان از مربی حریف بزرگ تر بود؟

بازیکنانمان از بازیکنان حریف بزرگتر بودند؟

اساس و بنیان فوتبالمان درست تر از پرتغالی ها بود؟

لیگمان از لیگ آنها پویا تر بود؟

ستاره هایمان منش ستاره های آنها را داشتند؟

آخر دلمان را به چه چیزی خوش کرده بودیم؟

یاد حرف آری هان افتاده ایم که می گفت:ارنست هاپل به ما شخصیت می داد و به

ما یاد می داد که با مردم چگونه برخورد کنیم. کاش حالا که برانکو به بازیکنان ما ،

فوتبال بازی کردن یاد نداده ،لا اقل به آنها یاد می داد که چگونه باید رفتار کنند.

اینچنین شاید وقتی آن ستاره به دلیل بازی ضعیفش از زمین بیرون کشیده می شد،

لگد نمی زد به ساک کنار دست سر مربی.که این لگدی بود به تمام آرزوهای ما .

به خدا باید خجالت بکشیم.کار آنگولا که ما به آن می خندیدیم، به دور سوم کشیده

شده و ما در همان دور دوم حذف شده ایم .حالا هم لابد همه منتظرند که آنگولا را

ببریم و دور افتخار بزنیم.

راستش ما منتظر چنین بردی نیستیم.می خواهیم آرزو کنیم که آنگولا ،ایران را ببرد.

آنها زحمت کشیده اند و ما نکشیده ایم.لا اقل بلدند که بیایند و در زمین حریف حفظ توپ

کنند.ما همین را هم یاد نگرفته ایم.فقط بلدیم بزنیم زیر توپ و آخرش بگوییم با اختلاف

دو گل به پرتغال باخته ایم.

ای کاش فوتبال بازی می کردیم و می باختیم.دوستان می گویند خوب بازی کردیم.

کثیف بازی کردن و زیر توپ زدن و خطا کردن و وقت بازی را کشتن ،خوب بازی کردن است؟

به آمار بازی نگاه کنید،پرتغال ده موقعیت گل داشت و ما یک.چه بازی پایاپایی؟

 

حالا که داریم اینها را می نویسیم خیلی دیرشده ،اما ببخشیدفما هم مثل شما فریب

خورده بودیم. شایستگی ما همین بود :باید در دور دوم حذف می شدیم که شدیم

حالا هم با خیال راحت می نشینیم و از جام جهانی لذت می بریم و تیم های

دوست داشتنی مان را تشویق میکنیم.یکی از همین تیم های دوست داشتنی

همین پرتغال است و این خودش حقیقت تلخی است.




رها ::: دوشنبه 85/3/29::: ساعت 3:31 عصر

رنج هست ، مرگ هست ، اندوه جدایی هست ،
اما آرامش نیز هست ، شادی هست ، رقص هست ، خدا هست.
زندگی ، همچون رودی بزرگ ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود ،
دامان خدا را می جوید .
خورشید هنوز طلوع میکند.
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد :
امواج دریا ، آواز می خوانند ،
بر میخیزند و خود را در آغوش ساحل گم میکنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می کنند و می رویند.
نیستی نیست.
هستی هست .
پایان نیست.
راه هست.
تولد هر کودک ، نشان آن است که :
خدا هنوز از انسان ناامید نشده است.

 

 




رها ::: شنبه 85/3/6::: ساعت 1:38 عصر

<      1   2   3   4   5      >
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0


بازدید دیروز: 26


کل بازدید :25123
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<