سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آزاد و رها

این متن در سال گذشته ، در یکی از شبهای ارام بهاری ، در تنهایی عظیمم  زمانیکه از تمام عزیزانم در غربت دلم بوی نمناک دوریشان  را سپری می کردم، نوشتم.

 

لعنت به تمام هندوانه هایی که دوست داشتی .....

 

لعنت به تو که فقط می خندی ! خنده همیشه توی چشمهایت بود ، توی ذهن ساده

 

و کوچک من . خودت می گفتی :" حرفهایم جدی نیست ، تو هم جدی اش نگیر!"

 

و ذهن کودکانه من واژه هایت را می گذاشت به حساب سادگی ات . نمی دانستم

 

تو همیشه زیاد حرف می زنی و حرف زیادی می زنی !

 

کودکانه هایم را می نوشتم توی دفتری و اسمش را می گذاشتم "شعر"

 

لعنت به تمام شعرهایم ... حالا می خندم به تمام شعر های دنیا .

 

عصرهای کشدار و دلگیر تابستان ، هندوانه را قاچ می زدم و یاد تو می افتادم؛

 

که لابد چقدر هندوانه دوست داری ! و بعد ، با دیدن سفیدی هندوانه زانوی غم

 

بغل می گرفتم...چقدر کودکی شیرین است ! شیرینی کودکی ام را مزه مزه می کردم

 

و می گذاشتم به حساب هندوانه ؛ کاشکی اینقدر هندوانه دوست نداشتی !

 

از تمام هندوانه های دنیا بدم می آید حالا . باورت می شود ؟!

 

هندوانه بهانه بود برای دلتنگیهایم ، وگرنه من که هندوانه خوردنت را ندیده بودم.

 

بهانه بود تا غروب های کشدار تابستان را بگذرانم .

 

حالا قرار است غروب های تابستان را بنشینم جلوی کولر و به خودم فکر کنم ،

 

برای خودم شعر بخوانم و برای خودم دلتنگ شوم ؛ توی لعنتی این روزها محو

 

شده ای از کودکی هایم . کودکی هایم که اسمش را عاشقی گذاشته بودم .

 

می نشینم جلوی کولر و نسکافه ام را می خورم ، اصلا هوا می خورم...

 

اما یاد آن غروب ها و آن هندوانه ها نمی افتم . باور کن .

 




رها ::: چهارشنبه 85/6/15::: ساعت 1:24 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 6


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :25103
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<