سرش قد سر سوزن بود و تنش سیاه و کرکی. لای برگهای درخت توت می لولید . نه چشمی و نه گوشی . نه بالی و نه پایی . می خورد و
می خزید. و به قدر دو وجب انگشتِ بسته آدم جلو می رفت . زندگی
را تا همین جا فهمیده بود . اما آسوده بود و خوشبخت . دوستانش
هم دوستش داشتند .
دوستانش : کرم های کوچک خاکی
هر از چند گاهی اما تن لزج و چسبناکش را به شاخه ای می چسباند .
قدری سکوت و قدری سکون چیزی در او اتفاق می افتاد . رنجی
توی تن کوچکش می پیچید . دردش می گرفت . ترک می خوردو
بیرون می آمد : هر بار تازه تر ‘ هر بار محکم تر .
دوستانش و اما به او می خندیدند . به شکستنش ‘ به ترک برداشتنش .
به درد عمیق و رنج اصیلش . و او خجالت می کشید . دردش را پنهان می کرد و رنجش را . بزرگ شدنش را . رشد کردنش را .
روزها گذشت و روزی رسید که دیگر آنچه داشت خوشنودش نمی کرد .
چیز دیگری می خواست . چیزی افزون . افزون تر از آنچه بود .
می خواست دیگر شود.دیگر گون. از سرتا به پا واز پا تا به سر.
می خواست و خواستنش را به خدا گفت . خدا کمکش کرد ‘ اورا
در مشت خود گرفت و به او تنیدن آموخت .بافت و بافت و با فت.
و تنهایی را به تجربه نشست . و سرانجام روزی پیله اش را پاره
کرد و دیگر بار به دنیا آمد . با بالی تازه و دلی نو .
و آن روز ‘ آن روز که آن کرم ِ کوچک بال گشود و فاصله گرفت و بالا
رفت‘آن روز که آن خود کهنه اش را دورانداخت‘ دوستانش نفرینش کردند ودشنامش دادند و فریاد برآوردند که این گناهی نابخشودنی است‘
این خیانت است.اینکه کرمی ‘ پروانه باشد.
اما تو بگو ‘ او چه باید می کرد؟
خاک و خزیدن و خوشبختی یا غربت و خدا و تنهایی !