نمی خوام قصه بگم اما باید از یه جایی شروع کنم.
شده بعضی وقتا دلتون از یه چیزی بسوزه ؟
شده دلتون بخواد داد بزنین اما صداتون در نیاد ؟
اگه شده پس گوش کنین :
چقدر دلم سوخت وقتی یه روزی یه جایی از این زمین خدا، برتری آدما رو با ثروتشون سنجیدن ،نه با کاراشون، نه با فکرشون،
نه با ایمانشون، نه با تقواشون .
چقدر دلم سوخت وقتی از یک نسل سومی مثل خودم اما کمی کوچکتر پرسیدم که گذشت و فداکاری .....و حتی نذاشت سوالم تموم بشه
و گفت: گذشت و فداکاری کیلویی چند؟ گفت : اگه یه جا گیر بیفتم مثلا توی آتیش و قرار باشه به خاطر نجات کسی جون خودم
به خطر بیفته جون خودم رو ور می دارم و میرم بی خیال فداکاری، بی خیال ایثار ....بعدش در حالی که با خنده دور می شد،
داد زد: خانوم تا کی شعار می دی!
یعنی واقعا شعاره؟ یعنی واقعا همه این حرفا مال توی کتاباس ، تازه نه کتابای الان ، مال حافظ و سعدی و مولانا و شاید سهراب و نیما....
یعنی واقعا آدما دیگه دلشون برای درختا و گلا، برای پرنده ها، برای آسمون ، برای ستاره هاش
نمی تپه ؟ برای آدما لابد دیگه خیلی خنده داره.....
یعنی فقط حافظ بود و مردمان اون زمان که به سروسهی و...عشق می ورزیدن؟
یعنی فقط سهراب بود که قبله اش گل سرخ بود؟ یعنی فقط او پی آواز حقیقت میرفت ؟ پس ما چی؟ ما کجای این دنیا وایسادیم ؟
چرا دیگه آدما از دیدن طلوع و غروب خورشید ذوق زده نمی شن ؟ چرا دیگه آدما وقتی ماه و ستاره ها توی آسمون می بینن ،
محو تماشا نمی شن ؟ اصلا چرا آدما به همدیگه گل مصنوعی هدیه می دن ؟ شاید تقصیر همین مصنوعیه ، آدما به همدیگه
گل مصنوعی می دن ، خنده مصنوعی ، گریه مصنوعی ، عشق مصنوعی تحویل میدن